داستان ترسناک_مکنده ها_پارت سه

 عصبی قدم می زدم, احساس دستپاچگی می کردم که بخواهم خودم را به غریبه ها معرفی کنم. به تپه ی سرسبز پشت خانه ی جدیدمان رسیدم و از آنجا می توانستم حیاط را ببینم. نزدیک ترین همسایه ی ما یک استخر داشت و کسی در استخر شناور بود.

احساس شجاعت بیش تری پیدا کردم, چون لازم نبود واقعا زنگ خانه ای را بزنم و با همسایه هایمان آشنا شوم. سرعت قدم هایم را بیش تر کردم. همین طور که نزدیک می شدم تازه دیدم شخص درون استخر, زیبا ترین دختری است که به چشم دیده بودم.

احتمالا هم سن و سال من بود؛ شاید حتی کمی هم جوان تر اما نه خیلی زیاد. برای یک لحظه احساس کردم رویا می بینم. خورشید موهای تیره ی او را پر کرده بود.

جلوی حفاظ کوتاهی رفتم که دور استخر را گرفته بود و گفتم:( سلام, من فیل هستم. تازه به مزرعه کنار شما اسباب کشی کرده ایم.)

او به لبه ی استخر شنا کرد و خودش را بالا کشید؛ چشم های قهوه ای خمار و خواب آلود مرا بررسی کرد و سپس گفت:( من اِتشِنیا هستم.)

_ نام زیبایی است.

_ ممنون.

او چه قدر زیبا بود.

پرسیدم:( فصل مدرسه تمام شده است؟ دوست دارم با بقیه ی بچه های سیاره آشنا شوم.)

اِتشِنیا سر تکان داد:( همه در لِکتوس معلم خصوصی دارند.)

_ چرا؟

او با صدای مرموز و آرام جواب داد:( به خاطر آدم دزدی ها.)

پرسیدم:( چی می گویی؟)

اِتشِنیا سر تکان داد:( بچه ها در این حوالی بعضی وقت ها خیلی ساده ناپدید می شوند. آدم های بزرگ تر هم همین طور.) او بشکنی زد و بعد ادامه داد:( بعضی وقت ها کل یک گروه از مردم رفته اند... کل چند تا محله رفته اند. پوف! دود شده اند. به همین سادگی.)

پرسیدم:( کسی خون بها نخواسته است؟) احساس می کردم علت آدم دزدی ها ثروت فراوان مردم لِکتوس باشد.

اِتشِنیا سر تکان داد:( هیچ وقت چنین چیزی نخواسته اند. هیچ گاه هم کسی بازنگشته است.)

زمزمه کردم:( چه جالب.) ناگهان به ذهنم رسید شاید این دختر شاید یک کمی خیالاتی باشد. آیا حقیقت را به من گفت؟ به نظر حرف هایش غیر ممکن می رسید.

ادامه دارد...

نویسنده: سوزان وین


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 12 بهمن 1395 | 19:43 | نويسنده : رومینا هاشمیان |