داستان ترسناک_مکنده ها_پارت یک

 نیویورک 2060 میلادی

مساله این نبود که به دیدار از سیاره ی کوچک لِکتوس علاقه مند نباشم, بلکه فقط نمی خواستم در ان جا زندگی کنم. منظورم این است که اخر کدام آدمی میخواهد سال اخر دبیرستان منتقل شود و به خانه ی جدیدی برود؟ از هیچکسی نمی خواهند چنین کاری بکند. قرار بود مراسم پایانی دبیرستان را همراه استفی هوپینگتون بروم. او منتظر من بود. در چهارم جولای هم قرار بود برای اولین بار همراه رفقا سوار هواپیما بشویم و با چتر نجات پایین بپریم. حتی ودیعه ی پرواز را هم پرداخته بودیم.

اما خانواده ام شبیه سایر خانواده ها نبود چون پدر و مادرم هنرپیشه بودند, در هر حال, هنرپیشه ی معمولی هم نبودند. بیگز و جولیا بوریدیه هر دو ستاره ی مطرح سینما بودند, از همان مدل ستاره هایی که عکس شان در صفحه ی اصلی روزنامه های ارزان قیمت قفسه ی سوپر مارکت ها می آید و تیتر این روزنامه ها می گوید آیا این زوج تا اخر این ماه دوام می آورند یا ازدواجشان به پایان خواهد رسید؟ حداقل مجله ی اسپلیت ویل در ماه مارچ گذشته چنین تیتری را مطرح کرده بود.

این گزارش ها آشکارا جعلی و ساختگی بود. مامان و بابا مثل هر والدین دیگری که من می شناختم, همراه هم بودند و با هم زندگی خوبی داشتند.(هرچند من والدین دیگر زیادی هم در زندگی ام ندیده بودم اما به هر حال...)

مطبوعات عجیب و غریب و این واقعیت که خانواده برای مامان و بابا مساله ی مهمی بود, دلایل اصلی تصمیم بابا برای اقامت در لِکتوس بودند, ظاهرا این سیاره جدید ترین و مطرح ترین اقامتگاه برای بشر شده بود. او می خواست خانواده را به جای خصوصی تر ببرد, یا همانطور که خودش همیشه می گفت:(دور از چشم های همیشه حاضر عکاس های پاپارازی!)

مدرسه ی من, فلی مانت پِرپ, بچه های واقعا پولداری توی خودش داشت, اما در هر صورت, همه ی دوستان ثروتمندتر من نیز تحت تاثیر اقامت ما در لِکتوس قرار گرفته بودند. خرید ملک در لِکتوس انقدر سخت بود که تنها میلیاردرها از عهده اش بر می آمدند اما مامان و بابا قدرت ستارگی سینمای خود را کنار هم گذاشتند وتوانستند مزرعه ای خصوصی در این سیاره خاکی جدید در بیرو منظومه ی شمسی خودمان همچنین بخرند-همچنین بلیط های درجه یک برای سفینه ی فضایی گاتاس خریدند؛ سفینه ای جدید, با سرعتی خیره کننده بالا و حمل و نقلی گران و تجملاتی.

هیچ کدام از ما بچه ها نمی خواست به این سیاره برود. خواهر بزرگتر من فلیسیا, روز و شب انقدر گریست تا عاقبت صورتش برای همیشه پف کرد. دو برادر دوقلوی جوانتر من؛ چستر و چامپر هم چندان از این تغییر خوشحال نبودند. (ما به چامپر این نام را داده بودیم چون از بچگی عادت داشت هر چیزی را دم دستش بود گاز بگیرد.) سعی کردم دلایلی برای پدر جور کنم, گفتم معنایی ندارد آنقدر دور از صنعت سینما زندگی کند هرچند چستر و چامپر هم زمان عملا التماس می کردند تا آن هارا از دوستانشان جدا نکنیم.

فکر نمی کنم مامان هم از این جابجایی چندان دل خوشی داشت اما او هم دلایل خودش را ارائه می داد. مامان تلاش می کرد ما را آرام کند و می گفت:(لِکتوس ظاهرا جذابیت های فراوانی دارد در هر صورت اقامتگاه های مطلوب دیگری هم در بقیه ی سیاره ها درست شده است و این روز ها, این مکان ها هم تبدیل به لوکیشن های محبوب سینما شده اند تازه پدرت و من به این شکل می توانیم بیش تر از قبل در خانه باشیم و با شما وقت بگذرانیم.)

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 9 بهمن 1395 | 16:13 | نويسنده : رومینا هاشمیان |