رمان_مانارولا_فصل اول_پارت چهار

...

کوردلیو: وای خدای من! این اتاق چه قدر بزرگه!

دنیل: برو کمی استراحت کن.

کوردلیو: باشه.

داستان از زبان کوردلیو

امروز روز خیلی جالبی بود. اتفاقاتی افتاد که حتی یک درصد هم نمی تونستم تصورشو بکنم. من باید سعی بکنم لوییسا و دنیل رو پدر و مادر خودم بدونم. اما هیچ کس نباید اینو بفهمه.

اما من باید انتقام مرگ پدر و مادرمو بگیرم.

اصن من به خاطر همین به اینجا اومدم.

فکر نمی کردم یه روزی برسه که من پامو تو این دهکده نحس بذارم بخوام اینجا زندگی کنم.

باورش سخته و من اینجا تنها و هیچ کاری از دستم بر نمیاد.

حق با دنیل بود من هیچ کاری نمی تونم بکنم.

من به کمک نیاز دارم.

همینطور که با خودم کلنجار می رفتم به ساعت نگاهی انداختم.

انگار وقت شام بود.

رفتم پایین و دیدم همه سر میز شام نشستند.

دنیل: صدات نکردم چون گفتم شاید خواب باشی.

کوردلیو: نه, راستش خوابم نمی برد.

دنیل: آره خوب روز اولیه که اینجایی. اما بعدا عادت می کنی. خوب راستش من هم اگه جای خوابم عوض بشه دیگه خوابم نمی بره.

همینطور که دنیل حرف میزد با خودم گفتم: یعنی چی اخه این دنیل از کجا اومد؟ اون چرا می خواد به من کمک کنه؟

دنیل: ببینم کوردلیو حواست به منه؟

کوردلیو: آره ادامه بده.

دنیل: هیچی دیگه به همین دلیل عمه بزرگم طلاق گرفت.

کوردلیو: به خاطر این که خوابت نمی بره؟!!!

ادامه دارد.....

نویسنده: فریماه عظیمی

تایپیست: رومینا هاشمیان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 7 بهمن 1395 | 23:7 | نويسنده : رومینا هاشمیان |